صد سال تنهایی و گارسیا ماركز
صد سال تنهایی رمانی است از نویسنده كلمبیایی، گابریل گارسیا ماركز[1].وی در سال 1982 برنده جایزه نوبل ادبیات شد.این اثر در عرصه ادبیات آمریكای لاتین و جهان یك شاهكار است. طی برگزاری پانزدهمین همایش بین المللی زبان اسپانیایی در ماه مارس سال 2007 در شهر كارتاخنا[2] در كلمبیا، صد سال تنهایی پس از دون كیخوته (دون كیشوت)[3] به عنوان دومین اثر زبان اسپانیایی معرفی شد كه به بیشترین زبان های دنیا ترجمه و خوانده شده است.
این رمان اولین بار در سال 1967 از سوی انتشارات سودامریكانا[4] با شمارگان 8000 جلد در شهر بوئنوس آیرس آرژانتین چاپ شد. اما تا امروز بیش از 40 میلیون جلد از این كتاب به 35 زبان مختلف فروخته شده است.
خلاصه داستان:
این رمان روایت داستان زندگی خانواده بوئندیا[5] طی هفت نسل در روستایی خیالی به نام ماكوندو[6] است. خوزه آركادیو بوئندیا[7] و اورسولا ایگواران[8] نسل اول این خانواده اند، آنها دختر عمو و پسر عمو هستند و همواره از تكرار تجربه موجود در بین خانواده های منطقه هراس داشته اند، زیرا طبق آنچه گفته می شد به علت قرابت خونی، ممكن بود تا یكی از فرزندانشان با دم خوك به دنیا بیاید.با وجود این، آنها صاحب سه فرزند شدند: خوزه آركادیو[9]، آئورلیانو و آمارانتا[10] (البته این اسامی بین فرزندان نسل های بعدی نیز تكرار می شوند) خوزه آركادیو، بنیانگذار روستا، كه همیشه به ابتكارات و نوآوری هایی كه كولی ها به همراه می آوردند؛ علاقه نشان می داد و به نوعی باقی مردم را نیز رهبری می كرد. در این رمان او دوستی ویژه ای با ملكیادس دارد، او كولیی است كه به نوعی پل ارتباط جهان بیرون با فضای محدود و بسته روستای ماكوندو است. او یكی از شخصیت های اصلی داستان است كه چند بار در روند داستان می میرد و سرانجام نقش تعیین كننده ای را در سرنوشت خانواده بر عهده دارد. خوزه آركادیو نیز سرانجام در حالی می میرد كه خودش را به درختی بسته است و با شبح دشمنش، پرودنسیو آگیلار[11] گفتگو می كند.اورسولا مادر خوانده تمامی اعضای نسل های این خانواده است و بیش از صد سال زندگی كرده و تمامی آن را وقف مراقبت از فرزندان، نوه ها، نتیجه ها و كانون خانواده می كند.
این روستا كم كم رشد می كند و افراد جدیدی از آن سوی باتلاق به ماكوندو می آیند. این باتلاق ها روستا را كاملا در برگرفته و آن را از دنیای بیرون جدا می كنند، درست مثل زادگاه ماركز یعنی آراكاتاكا[12] در كلمبیا. در نتیجه این مهاجرت، فعالیت تجاری و ساخت و ساز در ماكوندو رونق می گیرد. بدون هیچ مقدمه ای سر و كله ربكا[13] پیدا می شود و خانواده بوئندیا او را به فرزندخواندگی می پذیرد. پا قدم وی بگونه ای است كه با آمدنش طاعون فراموشی و بیخوابی در ماكوندو شیوع می یابد. زوال حافظه آنچنان دامن اهالی را می گیرد كه آنها را مجبور می كند تا برای به خاطر سپردن نام اشیا چاره جویی كنند و سرانجام آئورلیانو نام هر شی را نوشته و رویش می چسباند، هر چند این شیوه نیز پس از اندك زمانی از كار می افتد، زیرا مردم كم كم خواندن و نوشتن را هم فراموش می كنند. تا اینكه روزی ملكیادس كه مرده بود همراه شربتی برای درمان فراموشی به شهر می آید، این دارو بلافاصله موثر می افتد و اهالی را شفا می بخشد و خانواده بوئندیا نیز به پاس این خدمت از او دعوت می كند تا برای همیشه در منزل آنها زندگی كند. در همین دوران است كه ملكیادس مكاتیبی[14] را بر پوست می نویسد كه صد سال بعد، رمز آن نوشته ها كشف می شود.
هنگامی كه شعله های جنگ داخلی زبانه می كشد، اهالی ماكوندو نیز در آن حضور یافته و سپاهی را به فرماندهی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا (فرزند دوم خوزه آركادیو بوئندیا) گسیل می دارند تا بر ضد نظام محافظه كار به مبارزه بپردازد. در ماكوندو، آركادیو (نوه بنیانگذار روستا و فرزند پیلار ترنرا و خوره آركادیو) از سوی عموی خود به ریاست شهر منسوب و تبدیل به دیكتاتوری مستبد می شود و پس از فتح شهر از سوی نیروهای محافظه كار، او را تیرباران می كنند.
جنگ ادامه می یابد و سرهنگ آئورلیانو در فرصت های گوناگونی از كام مرگ می گریزد تا اینكه خسته و بی رمق از جنگی بی حاصل به معاهده صلح تن می دهد و تا پایان عمر خانه نشین می شود. وی پس از امضای معاهده صلح ناامیدانه به سینه خویش شلیك می كند تا به زندگی اش پایان دهد، اما از این خطر هم جان سالم به در می برد. سپس سرهنگ به خانه اش باز می گردد و از سیاست كناره گیری كرده و باقی عمرش را به ساختن ماهی های كوچك طلایی سپری می كند، در حالی كه خود را در كارگاهش محبوس كرده و فقط برای فروش ماهی هاست كه از خانه خارج می شود.
آئورلیانو تریسته[15]، یكی از هفده فرزند سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، یك كارخانه یخ ساری در ماكوندو تاسیس می كند و برادرش آئورلیانو سنتنو[16] را به سرپرستی آن می گذارد و با هدف آوردن قطار از ماكوندو می رود. او در اندك زمانی با دست پر بر می گردد و بر این طرح جامه عمل می پوشاند كه توسعه گسترده شهرشان را موجب می شود، زیرا همراه راه آهن، تلگراف، گرامافون و سینما نیز به ماكوندو می آیند. بدین صورت آن شهر به مركز فعالیت های منطقه تبدیل می شود و هزاران نفر را از اطراف و اكناف به خود جذب می كند. بعضی از خارجی ها یك مزرعه موز در نزدیكی ماكوندو تاسیس می كنند. شهر همچنان به رشد و توسعه اش ادامه می دهد تا اینكه روزی كارگران مزرعه موز اعتصاب می كنند كه برای پایان دادن به اعتصاب ارتش ملی مداخله می كند و تمامی كارگران معترض را كشته و اجسادشان را به دریا می ریزند.
پس از كشتار كارگران شركت موز، بارانی كه چهار سال و یازده ماه و دو روز طول می كشد، شهر را در بر می گیرد. آنگاه اورسولا می گوید كه در انتظار پایان بارندگی است تا بمیرد. آئورلیانو بابیلونیا به دنیا می آید كه آخرین فرزند از نسل بوئندیا است. نام او در ابتدا آئورلیانو بوئندیا است تا اینكه با كشف رمز مكاتیب ملكیادس در می یابد كه نام فامیل پدری اش بابیلونیا است. هنگامی كه باران قطع می شود، اورسولا می میرد و شهر ماكوندو خالی از سكنه می شود.
تعداد اعضای خانواده كاهش می یابد و در ماكوندو كسی دیگر خانواده بوئندیا را به یاد نمی آورد؛ آئورلیانو خود را در آزمایشگاهش زندانی كرده و سرگرم كشف رمز مكاتیب ملكیادس است كه در این میان خاله اش آمارانتا اورسولا از بروكسل بازمی گردد. آنها قبح ازدواج با محارم را نادیده می گیرند و از رابطه هوس آلودشان آمارانتا اورسولا باردار می شود، ولی پس از زایمان متوجه می شوند كه كودك دم خوك دارد که نمادی از تقبیح زنا با محارم است. آمارانتا اورسولا بر اثر خونریزی زایمان می میرد. آئورلیانو بابیلونیا ناامیدانه از خانه خارج می شود و در به در دنبال كسی می گردد تا او را یاری كند، اما در شهر دیگر كسی زندگی نمی كند، حالا ماكوندو شهری متروكه است. او فقط به كافه داری بر می خورد كه به او عرق تعارف می كند، آنها می نوشند و آئورلیانو مست در میان شهر می افتد. وقتی به خود می آید به یاد بچه اش می افتد و دوان دوان به جستجویش می رود ولی هنگامی به او می رسد كه مورچه ها در حال خوردنش هستند.
آئورلیانو به خاطر می آورد كه این واقعه در مكاتیب ملكیادس پیش بینی شده بود، او داستان زندگی خانواده بوئندیا را كه از پیش نوشته شده بود می خواند و در می یابد كه پس از خواندن آخرین كلمات مكاتیب، داستان زندگی خودش نیز به پایان می رسد، یعنی داستان ماكوندو …
“زیرا نسل های محكوم به صد سال تنهایی، فرصتی دوباره روی زمین نداشتند.”
________________________________________
[1] Gabriel García Márquez
[2] Cartagena
[3] Don Quijote
[4] Sudamericana
[5] Buendía
[6] Macondo
[7] José Arcadio Buendía
[8] Úrsula Iguarán
[9] José Arcadio
[10] Amaranta
[11] Prudencio Aguilar
[12] Aracataca
[13] Rebeca
[14] این كلمه در متن اصلی كتاب Pergaminos است كه ترجمه دقیقش “پوست نوشته ها” است، ولی انتخاب آقای بهمن فرزانه تعبیر خوبی است و به احترام ایشان این كلمه را تغییر نداده ام.
[15] Aureliano Triste
[16] Aureliano Centeno